جادو..

توی صندلی فرو رفته بود و سعی می کرد تا اونجا که ممکنه بی صدا نفس بکشه ..

یه جوری باشه که انگار نیست ...

آخه اون پرنده کوچولوی زیبا و ظریف که داشت دور و برش میچرخید و زیر لب آواز می خوند انگار یادش رفته بود "او" اینجاست ...

حرکاتش رو احساس می کرد با اینکه نمی دیدیش .. می دونست الان روی پاشنه پاش می چرخه یا داره لبخند می زنه ..

دخترک واسه خودش خوب مشغول بود انگار نه انگار اونم اونجاس ...

و البته چه خوب ..

با خودش فکر کرد چقدر خصوصی زیبایی داره .. به عنوان یک زن .. یک لحظه مجسم کرد حتماً موقع آشپزی هم آواز می خونه و شاید حتی می رقصه مثله الان .. حرکاتش انگار که یک باله ظریف و پنهان بود .. انگار قدمهاش وزن نداشت .. انگار با هر قدم منت سر زمین می ذاشت ...

چه دلنشین ...

با اینکه نمی شنید دقیقاً چی زمزمه می کنه .. اما آوایی بود .. آوایی به آرام بخشی مانترای ام ..

صدای فرشتگان؟ یک لحظه ساده .. لحظه های ساده ..

دوست داشت دقیقه ها کش بیان و این نمایش ندیده سراسر زیبایی تموم نشه اما شد ...

صدای زنگ تلفن برای شکستن جادوی اون لحظه کافی بود ..



برچسب‌ها:
[ 29 شهريور 1393برچسب:, ] [ 14:49 ] [ هادی سبحانی ]
[ ]

راز سالها

سالها پشت هم می گذرن ... تند و با شتاب .. رویاها کمرنگ می شن .. فراموش می شن و جاشون به رویای تازه داده می شه ..

اما گاهی رویایی نمیاد تا جای قبلی رو پر کنه .. این بده خیلی بد .. مرد رویاهات پیر می شه .. خموده و افسرده چون حتی سراغی ازش نمی گیری ..

و تو ناراحتی از اینکه مرد رویاهات انگار برای همیشه توو رویا موندگار شده و نمی خواد بیاد بیرون .. که ببینیش که ببینتت ..

هرچی جلوتر می ری و بزرگتر می شی بیشتر می فهمی قشنگی زندگی فقط توو همون رویاست و اون بیرون هیچ چیز به این زیبایی نیست و سهم تو از رویاها ...

گاهی تنها خاطراتی از قدیمه که دیگه نمی دونی واقعیت بوده یا خواب ...

مردانی بودند روزی که دوستشون داشتی و امروز فقط یک نام باقی مونده ...

پایان رویای ده شب ...

برای اونایی که می خوان می گم .. پسرک قصه حالا مردی شده برای یک زندگی و سقفی شده در یک زندگی .. و دخترک حتی خودش هم نمی دونه کجاست!

آسمان این باران هرگز از خوابها پا فراتر نذاشت .. اما باران باز هم داستان می نویسه ..

بارانی که حالا روی دیگه زندگی رو می بینه ...



برچسب‌ها:
[ 29 شهريور 1393برچسب:, ] [ 14:49 ] [ هادی سبحانی ]
[ ]

دلتنگی

کاش بودی . . .

وقتـی بغض مـی کردم . . .

فقطـ بغلم مـیکردی و مـیگفتـی . .

ببینم چشمـــــاتو . . . منـــــو نگاه کـن . . .

اگه گریــه کنـی قهـــــر مـیکنم میرمـــــا . . .!

فقط همـیــن …!!!

                  

گاهگاهی دلم میگیرد ...

با خود میگویم ب کجـــا باید رفت ..!

ب که باید پیوست ... ؟

ب که باید دل بست ... ؟

ب دیاری ک پر از دیوار است ... ؟

 ب امینی ک امانت خوار است ... ؟

یا ب افسانه دوست ... ؟

 گریه ام میگیرد ... !!!

خداوندا اگر روزی بشر گردی ؛ زحال ما خبر گردی

پشیمان می شوی از قصه ی خلقت

از این بودن ؛؛ از این بدعت !!!

خداوندا ؛

نمیدانی که انسان بودن و ماندن

دراین دنیا چه دشوار است

چه زجری می کشد آنکس که انسان است ...

و از احساس سرشار است ...

دلم برای یک نفر تنگ است…
نه میدانم نامش چیست…
و نه میدانم چه می کند…
حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم…
رنگ موهایش را نمی دانم…
لبخندش را هم…
فقط میدانم که باید باشد و نیست…

کاش آدم ها یکم جرات داشتن …
گوشی رو برمیداشتن و زنگ میزدن و میگفتن :
ببین ؛ دلم واست تنگ شده ،
واسه هیچ چیز دیگه ای هم زنگ نزدم … !



برچسب‌ها:
[ 23 شهريور 1393برچسب:, ] [ 13:53 ] [ هادی سبحانی ]
[ ]

******



برچسب‌ها:
[ 23 شهريور 1393برچسب:, ] [ 13:53 ] [ هادی سبحانی ]
[ ]

؟؟؟

گاهی نیاز داری به یه آغوش بی منت

که تو رو فقط و فقط واسه خودت بخواد

که وقتی تو اوج تنهایی هستی

با چشماش بهت بگه:

هستم تا ته تهش! هستی؟؟؟



برچسب‌ها:
[ 23 شهريور 1393برچسب:, ] [ 13:53 ] [ هادی سبحانی ]
[ ]

....



برچسب‌ها:
[ 23 شهريور 1393برچسب:, ] [ 13:53 ] [ هادی سبحانی ]
[ ]

روزهای سیاه


خدا کنه که یارت تو رو تنها نذاره         خدا کنه که اشکات رو گونه هات نباره

خدا کنه که اونم قدر تو رو بدونه          خدا کنه که هیچکس دیگه نشه دیوونه

خدا کنه که روزات رنگ بهار بگیرن         من خزون گرفته خدا کنه بمیرم

بمیرم و نبینم این روزای سیاهو           چقد شکستی این دل ساده ی بیگناهو

تنها دلیل بودنم تو زندگیم تو بودی       تو هم که اخرش نموندی چرا دلو شکوندی

چرا دلو شکوندی؟

گلای نرگسو بیار خودت رو خاک من بزار

به هیج کسی چیزی نگو،بگو که رفت از این دیار

بگو ازش بی خبرم نگو چی آوردی سرم

نگو که داغ رفتنت آتیش کشوند بال و پرم

گلای نرگسو بیار خودت رو خاک من بزار

به هیچ کسی چیزی نگو،بگو که رفت از این دیار

بگو ازش بی خبرم نگو چی آوردی سرم

نگو که داغ رفتنت آتیش کشوند بال و پرم

 


به حرمت اون گریه ها که من واسه عشق تو کردم

یه بار سر خاکم بیا من که به تو بدی نکردم

بیا شاید آروم بشه دلی که شد یه کاسه خون

جونی نموده که بگم بهت نرو پیشم

      بـــــــــــــمــــــــــــــــون



برچسب‌ها:
[ 23 شهريور 1393برچسب:, ] [ 13:53 ] [ هادی سبحانی ]
[ ]

خدایا انصافت کجا رفته...

 

 

 

.................روی زمین دراز کشیدم..................

 


..................باران برصورتم میزند..................


..................خدایا هزار مرتبه شکر..................


...........زمین و آسمان وباران دارایی توست..........


...........هیچ کس توان گرفتنش را از تو ندارد.........


...................خدایا انصافت کجا رفته.................


...............چرا دارایی مرا از من گرفتی..............

 

...



برچسب‌ها:
[ 22 شهريور 1393برچسب:, ] [ 15:55 ] [ هادی سبحانی ]
[ ]

شعر یعنی...

 

الان چند ساعته نیستی


الان چند روزه که رفتی


یه عمره مات ِ چشماتم


تو دنبال ِ کی میگشتی..


مگه از من بدی دیدی


با کی ساختی تو فرداتو


کی شد مهمون ِ اون قلبت


گرفت گرمی دستاتو..


به چشمات عادتم دادی


دلم لبریزه از رفتن


نگفتی آخرش چی شد


نگفتی خیلیا هستن..

 

 

غریبی کردی با دنیام


از این احساس ترسیدم


میگفتم از چی داغونی


همش میگفت بهت میگم..



برچسب‌ها:
[ 22 شهريور 1393برچسب:, ] [ 15:55 ] [ هادی سبحانی ]
[ ]

زندگیم...

زندگیم سختی دارد

معشوقه ام بی من خیال تختی دارد

ز کویش مرا راه نداد

بارانم بارید درختم شکوفه نداد

 

سفید



برچسب‌ها:
[ 22 شهريور 1393برچسب:, ] [ 15:55 ] [ هادی سبحانی ]
[ ]

دستانش

زمانی که دست هایش را میگرفتم


چرا ندانستم


زیبایی دستانش


نرمیش


گرمیش


از بین رفته

 

حال میدانم


همه آن ها را به دیگری سپرده بود

 



برچسب‌ها:
[ 22 شهريور 1393برچسب:, ] [ 15:55 ] [ هادی سبحانی ]
[ ]

تنهای تنهای تنها

 

 

خیلی خوبه یکی رو داشته باشی

 

 

 

محکم بغلت کنه گرمی بدنشو حس کنی

 

 


تو آغوشش گریه کنی

 

 


دیگر وقت بغض کردن نیس

 

 


با تمام وجودت زار بزنی آه بکشی

 

 


ولی چشمانت را که باز کردی

 

 


میفهمی نداری

 

 


فقط خودتی

 

 


باز هم

 

 


تنهای تنهای تنها

 

 




برچسب‌ها:
[ 22 شهريور 1393برچسب:, ] [ 15:55 ] [ هادی سبحانی ]
[ ]

شاید...

چند روزیست با خاطراتت سر میکنم

 

 

 

میخواهم بعد این با نبودنت سر کنم

 

 

 

سرم را بردست های خود بگذارم

 

 

 

چشمانم را که بستم

 

 


ببینمت

 

 


بویت کنم

 

 


حِست کنم


 

شاید فکر کنم کنارم هستی

 

 

 

شاید اینگونه آسوده تر باشم


 

 



برچسب‌ها:
[ 22 شهريور 1393برچسب:, ] [ 15:55 ] [ هادی سبحانی ]
[ ]

غروبی با تو

میدانی

 

 


در این غروب دلگیر

 

 


از بالا به شهر مینگرم

 

 


حال میدانم در نقطه به نقطه

 

 


این شهر با تو خاطره دارم

 

 

 

ولی در نقطه ای با تو خاطره ای ندارم

 

 

برگرد

 

 

 

 

برگرد تا به آنجابریم

 

 

 

 

میدانی که کجا را میگویم

 

 

 

 

قبرستان....

 



برچسب‌ها:
[ 22 شهريور 1393برچسب:, ] [ 15:55 ] [ هادی سبحانی ]
[ ]

***

این روز ها ابر ها هم میدانند

 

 

باید برایم گریه کنند

 

 

 

میدانند اگر برف ببارد من گریه میکنم

 

 

 

حتی حاضر نیستند اشکم راببیند

 

 

 

ولی تو ندیدی و رفتی

 

 

 

امروز کجایی که ببینی

 

 

 

آسمان به حالم گریه میکند

 

 

 

 



برچسب‌ها:
[ 22 شهريور 1393برچسب:, ] [ 15:55 ] [ هادی سبحانی ]
[ ]

گــــریه

سلام دوستان….

گاهی وقتا آدم دلش بدجوری می گیره ،

فقط دنبال یه نفر می گرده که باهاش درد و دل کنه ،

سر بذاره رو شونه هاش و با گریه کردن یه کمی آروم بشه!

اما اون نفر یه فرد خاصه….

شما دارین همچین کسی رو؟!

 

 

عکس متحرک



برچسب‌ها:
[ 22 شهريور 1393برچسب:, ] [ 15:45 ] [ هادی سبحانی ]
[ ]
*************

مرجع كد اهنگ


کد ِکج شدَنِ تَصآوير

***