همه جا تاریک
همه جا تاریک
پلکهایم خسته
بوی دلهای سوخته پیچیده بود در مشام آسمان
بهانه هایم همه کودکانه :
کمی غم نان،جرعه ای حسرت
یک آسمان وسوسه از گاز زدن ِ سیب گناه
- نگاهش که به من می افتاد خدا
کمی بغض می کرد انگار
و سکوتی سنگین همه جارا رنگ می زد...
ماه نو ، از راه رسید
نرم و بی هیاهو
خزید به میان آغوشم
لبریز از جوشش ِ عرش و نور
سرشار از عشق و سرور
پیچید مرا در خود
تا خالی کُنَدَم از سُرب وجود
دیباچه ای گشوده شد دوباره
از دفتر تجلی خورشید
تا از باده ی عشق بنوشم باز
"فزت و رب کعبه "
خدا لبخند زد
اگر غرور نبود
چشمهای مان به جای لبها سخن نمیگفتند
و ما کلام دوستت دارم را
در میان نگاه های گهگاه مان جستجو نمیکردیم...
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: